صمیمی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الهام» ثبت شده است

اراده

خلوتی پیدا کرده ای. به نظرت بهترین فرصت است و ممکن است دیگر تکرار نشود. لذت انجام دفعات قبل هم مدام غلغلکت می دهد. رحمت و بخشش خدا را هم مثل همیشه بی جا پر رنگ کرده ای. در پستوی ذهنت، آن جایی که خیلی وقت است حتی به اندازه ی بازکردن دری نور به آن نرسیده است، چنین خیالی را جا داده ای که بالأخره ترک خواهی کرد و این، یک کار همیشگی نخواهد بود. می روی که این بار را هم روی بار های قبل تلنبار کنی و باز کردن در پستو را سخت تر. اما لحظه ای صبر می کنی. نمی دانم از کجا اما فکری به ذهنت می آید که انگار دست روی غرورت می گذارد: تو که ادعا داری اراده ات قوی است و جلوی هر کسی کم نمی آوری و هر کاری را که بخواهی اگر چه سخت و دیر، اما بالأخره انجامش می دهی، پس چه شد؟ چرا این یکی را همیشه استثنا می کنی؟ یعنی قبول کردی که در این مورد کم آوردی و نمی توانی ترک کنی؟
آن قدر تکان خورده ای که بعید نمی دانی خود خدا این تلنگر را به تو زده باشد. کم کم حضور خدا پررنگ تر می شود؛ تا حدی که هیچ وقت مثل الآن به الهام ایمان نیاورده بودی. با تو صحبت می کند: اگر تو حرفم را گوش کنی، به خداوندی ام قسم کاری می کنم برایت کارستان! آسمان و زمین را بنده ات می کنم، کاری می کنم که دیگر هیچ غمی نداشته باشی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳
امین دوست